باران سیاه

 گفتمش نقاش را نقشي بکش از زندگي ... با قلم نقش حبابي بر لب دريا کشيد
گفتمش چون مي کشي تصوير مردان خدا ... تک درختي در بيابان يکه و تنها کشيد
گفتمش نامردمان اين زمان را نقش کن ... عکس يک خنجرزپشت سر پي مولا کشيد
گفتمش راهي بکش کان ره رساند مقصدم ... راه عشق و عاشقي , مستي ونجوا را کشيد
گفتمش تصويري از ليلي ومجنون رابکش ... عکس حيدر در کنار حضرت زهرا کشيد
...گفتمش بر روي کاغذ عشق را تصوير کن ... در بيابان بلا، تصوير يک سقا کشيد
گفتمش از غربت ومظلومي ومحنت بکش ... فکر کرد و چهار قبر خاکي از طه کشيد
گفتمش سختي ودرد وآه گشته حاصلم ... گريه کردآهي کشيد وزينب کبري کشيد
گفتمش درد دلم را با که گويم اي رفيق ... عکس مهدي راکشيد و به چه بس زيبا کشيد
گفتمش ترسيم کن تصويري از روي حسين گفت اين يک را ببايد خالق يکتا کشيد

یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 12:7 :: نويسنده : ....................

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می‌کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند. 

لطفا ادامه مطلب روبخونید



ادامه مطلب ...
یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 11:44 :: نويسنده : ....................
چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 13:28 :: نويسنده : ....................

 امشب از آسمان دیده تو

روی شعرم ستاره میبارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه میکارد...

 

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب بجای میماند

عطر سکر آور گل یاس است

 

آه،بگذار گم شوم در تو

کس نیابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه من...

 

دانی از زندگی چه می خواهم

من تو باشم ، تو، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو،باردیگر تو...

 

بسکه لبریزم از تو، میخواهم

بدوم در میان صحرا ها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

 

بسکه لبریزم از تو، میخواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه تو آویزم

 

آری، آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

                                                                                           فروغ فرخزاد

سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 8:46 :: نويسنده : ....................

تو را آرزو نخواهم کرد ،
هیچ وقت !

تو را لحظه ای خواهم پذیرفت که خودت بیایی ،

با دل خود نه با آرزوی من 

شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 11:45 :: نويسنده : ....................

 o

دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:, :: 11:13 :: نويسنده : ....................

jbb 

دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:, :: 11:5 :: نويسنده : ....................

o 

دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:, :: 10:55 :: نويسنده : ....................


آنکه مست آمد ودستی به دل ما زد ورفت


در این خانه ندانم به چه سودا زد ورفت


خواست تنهایی مارا به رخ ما بکشد


تعنه ای بردر این خانه ی تنها زد ورفت 

یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, :: 13:39 :: نويسنده : ....................

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاک‌باز باشد
به کرشمه‌ی عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد 

یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : ....................

ماهایی که دیگه نه از اومدن کسی ذوق زده میشیم

نه کسی از کنارمون بره حوصله داریم نازشو بخریم که برگرده..

ماها آدمای بی احساسی نیستیم

ماها بی معرفت و نا مردم نیستیم

یه زمانی یه کسایی وارد زندگیمون شدن

که یه سری بــــاورامون و از بین بـــردن!! 

شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 13:28 :: نويسنده : ....................

مارک تواین : مردي كه فكر نو دارد مادام كه فكرش به ثمر نرسيده است آرام و قرار ندارد

 

 

گوته : كسي كه داراي عزمي راسخ است ،جهان را مطابق ميل خويش عوض مي كند.

 

 

انشتین : فكر كردن،سخت ترين كار بشر است

 

 

دیل کارنگی :فكر خوب معمار و آفريننده است

 

 

ادیسون : تمام پيشرفتهاي عالمگير خود را مديون تفكر منظم و يادداشت برداري دقيق هستم

 

 

سقراط: يك زندگي مطالعه نشده ،ارزش زيستن ندارد

 

 

هلن کلر:خوشبختي شكل ظاهري ايمان است ،تا ايمان و اميد و سخت كوشي نباشد ،هيچ كاري را نمي توان انجام داد

 

 

ارنست دیمنه :افكار افراد متفكر خودبخود مي انديشد

 

 

ژاک دوال : اگر مي خواهي بنده كسي نشوي ، بنده هيچ چيز مشو

 

 

کریشنیان مورتی (از مشاهیر هند): اگر روزی شغلی را انتخاب کردی که به آن علاقه نداری ،هم به خود خیانت کرده ای ، هم به جامعه ات 

شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : ....................

 لحظه ایی نگات می ارزه به همه چشما تودنیا...

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 13:15 :: نويسنده : ....................

چشمها را باید بست...هیچ ندید هیچ نگفت...
 

سه شنبه 13 تير 1391برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : ....................
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 12:11 :: نويسنده : ....................

 نمی دانم چرا معنای آهم را نمی دانی

نگاهم می کنی،راز نگاهم را نمی دانی

چو فانوسی شکستم،تا شدم،خاموش افتادم

سکوت غربت و غوغای آهم را نمی دانی

کویرستانی ام ،تبخال پایم را نمی بینی

کویرستانی ام ،تبخال پایم را نمی بینی

زپا افتادگی ها رنج راهم را نمی دانی

تو از من دل شکستی و من از میخانه پیمانه

گناهت را ندیدی و اشتباهم را نمی دانی

که هستی شمیم آرزویم را نمی بویی

چه هستی که نگاه دادخواهم را نمی دانی؟


 

دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 12:35 :: نويسنده : ....................

شنیدم که چون قـوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فـریبا بـمیرد

شب مرگ ، تنها ، نشیند به موجی

رود گـوشه ای دور و تـنها بـمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد ، آنجا بمیرد

شب مرگ ، از بیم ، آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قوئی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

 

 

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 11:57 :: نويسنده : ....................

زندگی چیدن سیبی است که باید چید و رفت

زندگی تکرار پاییز است که باید دید و رفت

زندگی رودی است جاری هر که آمد

کوزه ای شادمان پر کرد و مشتی آب نوشید و رفت

قاصدک ? این کولی خانه بدوش روزگار

کوچه گردیهای خود را زندگی نامید و رفت ....
 
 

 

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 11:56 :: نويسنده : ....................

بعداز اين عشق به هر عشق جهان مي خندم


هر که آرد سخن عشق ميان مي خندم


من از آن روز که دلدارمن از پيشم رفت


به هوس بازي اين بي خبران مي خندم


خنده ي تلخ من از گريه غم انگيز تر است


کارم از گريه گذشته است بدان مي خندم

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : ....................

شقایق

 

شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم



اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم

 
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

 
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي


يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود


و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه


ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت

 
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته


 

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب

 
مي گفت


شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري

 
به جان دلبرش افتاده بود- اما-


طبيبان گفته بودندش


اگر يک شاخه گل آرد


ازآن نوعي که من بودم


بگيرند ريشه اش را و


بسوزانند


شود مرهم


براي دلبرش آندم


شفا يابد


چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را


بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده


و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه


به روي من


بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من


به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد


به ره افتاد


و او مي رفت و من در دست او بودم


و او هرلحظه سر را


رو به بالاها


تشکر از خدا مي کرد


پس از چندي


هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت


و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت


به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟


در اين صحرا که آبي نيست


به جانم هيچ تابي نيست


اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من


براي دلبرم هرگز


دوايي نيست


نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و


من در دست او بودم


وحالا من تمام هست او بودم


دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟


نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟


و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت


که ناگه


روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد


دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه -


مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت


نشست و سينه خود را با سنگ خارايي


زهم بشکافت


زهم بشکافت


اما ! آه


صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد


زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد


و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد


نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را


به من مي داد و بر لب هاي او فرياد


بمان اي گل


که تو تاج سرم هستي


دواي دلبرم هستي


بمان اي گل


و من ماندم


نشان عشق و شيدايي


و با اين رنگ و زيبايي


و نام من شقايق شد


گل هميشه عاشق شد...

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 12:59 :: نويسنده : ....................

 

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن

نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

نزن تیر خطا                آرام بنشین و مگیر

از خود تماشای بهاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه ی الوان نخواهد داشت

بدست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار

به حلق آویز ، داری را که از دست تو خواهد رفت

پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 18:16 :: نويسنده : ....................

 

مرغ عشق

فخر نفروش ...

معشوق تو هم

به لطف قفس است که وفادار مانده ...

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 12:57 :: نويسنده : ....................

ازکفر من تا دین تو

راهی بجز تردید نیست

دلخوش به فانوسم مکن

اینجا مگر خورشید نیست

با حس ویرانی بیا

تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر از

تکرار طوطی وار من

بی جستجو دیوانه وار

از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل

محو سعادت میشود

با عشق آن سوی خطر

جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه

دیگر مجال درس نیست

کافر اگر عاشق شود

بی پرده مومن می شود

چیزی شبیه معجزه

با عشق ممکن می شود..................
 

جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 17:33 :: نويسنده : ....................

" سبکبالی..."
مثل باران سحر ، نرم و رها می خندید!
اشک از چشم نمی لغزید، تا می خندید!
فرح و شادی خود را ز کسی باز نداشت
مثل الطاف فراگیر خدا می خندید!
با سبکبالی مرغان بهشتی، در اوج
به گرانباری دنیایی ما می خندید!
در غم کودکی گم شده ی ما، گریان
به بزرگان ریاکار شما می خندید!
کیمیایی ز کرامات توکل، در دست
از طمع ورزی مردم به طلا می خندید!
" غم و شادی، بر عارف، چه تفاوت دارد؟ "
سینه، آماج جگر چاک بلا می خندید!
گریه می کرد و نگفتند چرا می گریی؟!
حال، خلقی همه حیران، که چرا می خندید؟

سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : ....................

 

زندگی یک بازی دردآور است



زندگی یک اول بی آخر است



زندگی کردی و اما باختی



کاخ خود را روی دریا ساختی



لمس باید کرد این اندوه را



بر کمر باید کشید این کوه را



زندگی کردیم و شاکی نیستیم



بر زمین خوردیم باز می ایستیم .


دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, :: 14:26 :: نويسنده : ....................

 

روزی جیر جیرکی

عاشق خرسی شد !!!

به خرس گفت :

من عاشق تو شده ام

خرس به جیرجیرک گفت :

الان فصل زمستون و من باید بخوابم

بیدار شدم با هم حرف میزنیم

چند ماه بعد که خرس بیدار شد

دید از جیرجیرک خبری نیست

آخه خرس نمی دونست

که فقط جیر جیرک عمرش سه روزه

و اون 7 ماهه خوابیده


دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : ....................

 

تا که بودیم نبودیم کسی

کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که خفتیم همه بیدار شدند

تا که مردیم همگی یار شدند

قدر آن شیشه بدانید که هست

نه در آن موقع که افتاد و شکست


 

 

دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : ....................

 

می خروشد دریا

 

هیچ کس نیست به ساحل پیدا

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر اید نزدیک

مانده برساحل

قایقی ریخته شب بر سر او

پیکرش را ز رهی نا روشن

برده در تلخی ادراک فرو 

هیچ کس نیست که اید از راه

و به افکندش

و در این وقت که هر کوهه اب

حرف با گوش نهان می زدنش

موجی اشفته فرا می رسد که از راه گوید باما

قصه ی یک شب طوفانی را

رفته بود ان شب ماهی گیر

تا بگیرد  از اب

انچه پیوندی داشت

با خیالی در خواب

صبح ان شب که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر

چشم ماهی گیر دید

قایقی را به ره اب که داشت

برلب از حادثه ی تلخ شب پیش خبر

پس کشاندند سوی ساحل خواب الودش

به همان جایی که هست

در همین لحظه ی غمناک به جا

و به نزدیکی او

می خروشید دریا

و زره دور  فرا می رسد ان موج که می گوید باز

از شبی طوفانی 

داستانی ندارد  

یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 18:0 :: نويسنده : ....................

 

گاه دلتنگ میشوم  دلتنگ تر از همه دلتنگی ها،

 گوشه ای مینشینم و حسرت ها را می شمارم ،

باختن ها و صدای شکستن را ،

نمیدانم کدامین امید را نا امید کردم و کدام خواهش را نشنیدم و

 به کدام دلتنگی خندیدم که چنین،

دلتنگـــــــــــــــــــــــــــــم.......


 

یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 17:56 :: نويسنده : ....................

 

امشب به قصه ی دل من گوش میکنی

                                        فردا مرا چو قصه فراموش میکنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست

                                        می گویمت ولی توکجا گوش میکنی

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

                                        ای ماه با که دست در آغوش میکنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

                                         هشیار و مست را همه مدهوش میکنی

می جوش می زند به دل خم بیا ببین

                                         یادی اگر ز خون سیاووش میکنی

 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

                                         بهتر ز گوهری که تو در گوش میکنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

                                         حرمت نگاه دار اگرش نوش میکنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

                                         زین داستان که با لب خاموش مکنی

شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 9:18 :: نويسنده : ....................

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید باران سیاه
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان barane bahari و آدرس barane_bahari.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 63
بازدید کل : 9214
تعداد مطالب : 92
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1